رمان بمون کنارم 2-3
 
شیـــفــــ❤ــــتـگــان رمـــ❤ـــان
بهترین رمان های نویسنده های ایران
 
 

به دستانش نگاه کرد...دسته کلید خود را با آن آویز عروسکی را دردست داشت ...دلیلش چه بود ؟!...با خود بی جهت فکرمی کرد...شاید بچه اش ...نه این غیرممکن بود ...اگر اتفاقی برای بچه اش افتاده بود الان شمیم انقدر راحت به خواب نمی رفت ...
بازهم به صورتش نگاه کرد...شمیم خیلی هم راحت به خواب نرفته بود ...انگار قبل ازآن لحظات بدی را گذرانده بوده...
ارمیا دستش را جلو برد وپاندارا آرام ازداخل دست های ظریف شمیم بیرون کشاند ...به ثانیه نکشیده بود که شمیم چشمانش را باز کرد...ارمیا با دیدن چشمان بازاوگفت :
- ای وای بیدارت کردم ؟! چه وقت خوابیدنه گوگولی ...
شمیم چشمانش را ازروی چشمان ارمیا لغزاند وبه دستانش وپاندای روژان چشم دوخت...لبهایش جمع شد وآروم آروم زد زیر گریه ...
ارمیا که ازدیدن گریه او به شدت جا خورده بود ...به سمتش خم شد ..با دستپاچگی ونگرانی که شمیم به خوبی آن را حس می کردگفت:
- چت شد شمیم ؟! جاییت درد می کنه؟!
- نه ...
- چته پس؟! بریم دکتر؟!...
شمیم سرش را به نشانه نه تکان داد ولی بازهم گریه می کرد...ارمیا نزدیکش شد ...دستانش را دور کمر او حلقه کرد واو را درآغوش خود فرو برد ...شمیم مثل همیشه سرش را درسینه ی مردانه ی او فرو برد وارمیا با صدای زیبایش درگوش او گفت :
- چته خوشکلم ؟! چته خانومم ؟!چی اذیتت کرده ؟! چی باعث شده تو این اشکارو بریزی ؟!
...با صدای هق هق مانندی گفت:
- ارمیا ...
- جونم ...بگو عزیزم ...
شمیم سرش رابالا کرد ودرحالی که ارمیا اشک های روی گونه اش را پاک می کرد گفت :
- می دونی ...می دونی امروز کی اومده بود خونمون ؟!
ارمیا با کنجکاوی سرش را به او نزدیک کرد وهمان طورکه صورتهایشان فاصله ای باهم نداشت گفت :
- کی؟!
شمیم هق هقی کرد ونفس عمیقی کشید ....ارمیا با نگرانی گفت :
- گفتم کی اومده بود شمیم ؟!
شمیم به چشمان خاکستری او خیره شد وبا صدایی لرزان گفت :
- رو...روژان ومامانش ...
به ارمیا نگاه کرد...به عکس العملی که ممکن بود نشان دهد...ارمیا خیره به چشمان شمیم ساکت مانده بود...انگار اوهم خشکش زده بود ...شمیم بلافاصله گفت :
- ازدر که وارد شدن تا موقعی که خدافظی می کردن یه ریز نیش وکنایه زدن ...اونا دوتایی بودن ومن تنها...باهم نیش می زدن وباهم می خندیدن ...ارمیا...من می دونم اونا بی خودی دست وپا می زنن ..می دونم از حسودیشونه که می خوان زندگیمونو بهم بریزن ولی ...
حرفش را نیمه تمام گذاشت وبه ارمیا نگاه کرد...ارمیا انگارکه تازه همه چیز را فهمیده بود به خود آمد با عصبانیتی که رگ گردنش را متورم ساخته بود گفت :
- ولی چی ؟! ...شمیم براچی امروز دروروشون بازکردی ؟! اونا فقط دوتا آشغالن که دنبال منافع خودشونن اونا خونه خراب کنن می فهمی شمیم ؟!
شمیم با گریه درحالی که مشت های کوچکش رابه سینه ی او می زد گفت :
- پس این عروسک نحس چی می گه هان ؟! این یادگاری قدیمی ؟!اونا خونه خراب کنن یا تو...تو..ارمیا ...تو...
ارمیا با بهت دستان شمیم را محکم دردست گرفت وبا خشمی که ازقرمزی چشمانش می شد خواند گفت :
- چی بهت گفتن شمیم ؟! چی کردن تو کلت هان ؟!...
شمیم فقط بلند بلند گریه می کرد...
ارمیا زیر لب غر می زد ...
- لعنتیا ...بدر پدرپدرشون لعنت ...پدرسگای مادرج...
شمیم فوری دستش را روی دهان ارمیاگذاشت و با هق هق گفت :
- صدبارگفتم وقتی با منی ازاین حرفا نزن...دلت می خواد بچتم مث خودت بددهن شه؟!
ارمیا چیزی نگفت وشمیم دستش را ازروی دهان ارمیا برداشت ...لحظه ای طول نکشید که ارمیا پاندای عروسکی را برداشت وازروی تخت به پایین جهید:

- ارمیا نیستم اگه بابای باباشو جلو چشمش نیارم ..

همانطور که پالتویش را می پوشید زیر لب به روژان ومادرش فحش می داد ...شمیم با عجله از جا برخواست ...می دانست وقتی ارمیا عصبانی شود خون جلوی چشمانش را می گیرد ...هرکاری ممکن بود انجام دهد..هرکاری دراوج عصبانیت ...به خصوص که این بارپای روژان درمیان بود ...
ارمیا دراتاق را باز کرد وبه شدت وبا قدم هایی تند مانند به سمت در رفت ...شمیم سریع خودش را به او رساند...ارمیا هنوز از در بیرون نرفته بود که شمیم بازویش رامحکم گرفت :
- می خوای چیکار کنی ؟!
ارمیا نگاهی به بازی قفل شده اش دردستان شمیم انداخت وگفت :
- من باید از اول شر این دختره رواز توزندگیم بیرون می کردم ...
- الان دیگه هیچ فایده ای نداره ارمیا...توروخدا بدترش نکن..اینا تازه برگشتن خونشون شلوغ پلوغه می خوای بری چی بگی ؟! بگی براچی اومدین زنمو اذیت کردین ؟! براچی اومدین خاطرات منو روژان رو برا زنم یادآوری کردین ؟!! آره ارمیا می خوای بری همینا رو بگی دیگه ؟! بگی که بیشتر خودتو سنگ رو یخ کنی ؟! که بگن آره اومدیم التماسای دوسال قبلتویادآوری کنیم ...اومدیم عشقتو دوباره بسازیم ...!!!
شمیم می گفت واشکانش دانه دانه وآرام می ریخت...درچشمان ارمیا زل زده بود وارمیا با آن نگاه نگرانش به او واشکانش خیره بود....بازهم بعد ازلختی سکوت ادامه داد:
- آدم وقتی یه اشتباهی رو تو زندگیش انجام میده ..وقتی تجربش بیشتر شد وفهمید که اشتباه کرده دیگه پی ماس مالی اشتباهش نمیره ..میره پی تجربه بیشتر که دوباره خطا نکنه...ارمیا تو اشتباه زندگیت فقط روژان بود..اما حالا داری با پای خودت بازم اونو وارد زندگیمون می کنی ...این موقع ها قلدر بازی وزد وکوفت درست نیس ...هرچی بیشتر به طرفشون بری وداد وبیداد کنی بیشتر باختی ...اونا فقط همینو می خوان.که فقط تو باپای خودت بری طرفشون حالا چه با دعوا چه بی دعوا...
به خاطر ...من نه...لااقل به خاطربچمون نذار اونا زندگیمونو بهم بریزن ...راحت بدستت نیوردم که راحت ازدستت بدم ارمیا....
ارمیا هنوز هم خیره به شمیم واشکهایش سکوت کرده بود ...به درتکیه داد وآروم آروم روی زمین لغزید ...پاندای عروسکی درون دستانش را نگاه کرد...هنوز هم خشمش نخوابیده بود...اما لااقل شمیم عقلش را به کار انداخته بود...وگرنه خشمش ....هنوز هم ..
باشدت پاندای درون دستش را با همان دسته کلیدها به دیوار روبرویش کوفت ...صدای فریادش دل شمیم را لرزاند :
- لعنتی .......
******

ارمیا آخرین لقمه ی صبحانه را درون دهانش گذاشت وازجا برخواست ...کیف وسوییچ ماشین را از روی اپن برداشت ..شمیم هنوز خواب بود...دلش نیامده بود بیدارش کند...معمولا ازوقتی حامله شده بود بیشتر می خوابید ...به سمت در حرکت کرد که ...
همان موقع شمیم فوری از توی اتاق بیرون آمد :
- ارمیا
ارمیا به سمتش برگشت ...با لبخند گفت :
- براچی بیدار شدی ؟! برو بگیر بخواب دیشبم دیرموقع خوابیدی
شمیم بی توجه به حرف او گفت:
- قول می دی ؟!
ارمیا با کنجکاوی ابروهایش را درهم کشید :
- جــــــــــــــانم ؟!
شمیم لبخندی کوچک زد وگفت :
- خودتو به اون راه نزن ...قول می دی ازاین در که رفتی بیرون نه به انتقام روژان فک کنی نه به رفتن خونشون ؟!
ارمیا نفسش را فوت کرد ودستش را به زیرپالتوودرجیب شلوارش فرو برد وگفت :
- صبح به این زودی ازخواب نازت زدی اومدی اینو بگی ؟!
- خب می ترسم بری جنجال راه بندازی دیگه...می شناسمت ازتو بعید نیس ...
ارمیا با خنده سرش را به طرفین تکان داد وجلو آمد ...بوسه ای کوچک برروی لبهای شمیم زد ودرهمان حال که بیرون می رفت ودررامی بست گفت:
- برو بخواب عزیزم...
واز در بیرون رفت ...شمیم با نگرانی صدایش زد :
- ارمیا ...
ارمیا در را بازکرد وسرش را داخل آورد :
- جان ؟!
- نریا خب؟!
- خیالت تخت...خدافظ ...

وچشمکی زد ودررا بست ...شمیم نفس آسوده ای کشید وشروع به خواندن وان یکاد کرد....
به سمت میز صبحانه رفت ...روی صندلی نشست ...به میز چیده شده توسط ارمیا نگاهی انداخت ولبخند زد ...نان تست را برداشت وبا کره ومربای آلبالو یکی کرد...نگاهی پرازاشتها به آن انداخت وبا ولع آن را به سمت دهانش برد ...هنوزموفق به گاززدن آن نشده بود که صدای تلفن سه متر اورا ازجا پراند....طوری ازجا بلند شد که نان دردستش برروی میز افتاد وبه خاطر ترد بودنش دوتکه شد ...صدای زنگ تلفن هنوز هم گوشش را خراش می داد ...
بی اختیار قلبش می زد ...نمی دانست چرا می ترسد ...هنوز اول صبح بود ودلشوره به جانش افتاده بود...با پاهایی لرزان به سمت تلفن حرکت کرد...آن را برداشت وبه شماره نگاه کرد...با دیدن شماره ی خانه احسان نفسی بلند بالا کشید ودکمه callرا فشرد :
- بله ؟!
- به به ...به به ...ننه ی سحرخیزو ببین ...خانوم آفتاب ازکدوم سمت دراومده شما بیداری ؟!
- سلامت کو پس ؟! بیدارم که بیدارم توروسننه ؟!
- نیس این داداش بدبخت ما هرروزناشتا میره سرکار گفتم یه وقت الکی افتاد مرد بدونی چی به چیه !
- ببند گاله رو ...! اگه من می خوابم به خاطر کلید کردن همون داداش جون شماس ...وگرنه من که ازخدامه براش لقمه بگیرم ..
- اوه اوه خانومو ...بابا عاشق ...بابا فداکار...جان فشان ...ایثارگ....
شمیم فوری حرف اورا قطع کرد وگفت :
- اِ کوفت...سرصبحی زنگ زدی فقط مخ مارو با این چرت وپرتات تلیت کنی ؟!
المیرا ریز ریزی خندید وگفت :
- نه با ارمیا کارداشتم رفته دیگه ؟!
- آره همین دودقه پیش رفت ...چیکارش داری ؟!
- هیچی احسان مرخصی می خواد می ترسه بگه ...زنگ زدم خواهرانه ازش درخواست کنم !
صدای خنده ی بلند شمیم درگوشی پیچید ...المیرا دماغش را جمع کرد وبا اخم گفت :
- ای مرض ...به چی می خندی ؟!
شمیم همانطور که سعی می کرد خنده ی خود را کنترل کند گفت :
- بیچاره احسان ...فک نمی کردم انقد ازارمیا حساب ببره ...
المیرابا حرص گفت :
- آخی ...بمیرم برا تو که اصلا ازش نمی ترسی !احسان تو این دوسه ماه اول کارش یه خورده بیش ازحد مرخصی گرفته براهمین می ترسه دیگه یهویی ارمیا بزنه به کلش و...
شمیم فوری گفت :
- میخوای من باهاش صحبت کنم ؟!
- منظورت اینه که تو فقط روش تسلط داری دیگه ؟!
شمیم خندید وگفت :
- نمی دونم ...هرجور راحتین ...خواستم کمک کنم ..
المیرا نفس عمیقی کشید وگفت :
- اتفاقا احسان هم همینو می گفت ...می گفت به تو بگم بهتره ...می گفت بین نزدیکان ارمیا ..فقط شمیمه که روش تاثیر می ذاره .وگرنه ارمیا همیشه کله شق ویه دندس!
شمیم با آرامش گفت :
- حالا احسان برا چی می خواد بره مرخصی ؟!
المیرا با خوشی خندیدوگفت :
- قراره بریم شمال خونه مامان پری ...خیلی دلم هواشو کرده ...هم اونو تنهایی بیرون میاریم هم یه آب وهوایی عوض می کنیم ...
شمیم گفت :
- اوهو...ارمیا حق داره مرخصی نمیده ...!
المیرا شروع به جیغ وداد کردن کرد...بعد ازکمی حرف زدن قرار براین شدکه شمیم شب با ارمیا صحبت کند وخبرش رابه المیرا بدهد...تلفن را قطع کرد بی آن که ازحضور دونفر درزندگی اش چیزی گفته باشد ...نمی خواست المیرا فعلا چیزی بداند ..شاید هم نمی خواست خبر شکست زود هنگامش را فوری پخش کند...هنوز خودرا پیروز میدان می دانست ...نمی توانست به این فکر کند که روژان بار دیگر وارد میدان زندگی اش شده وقصد برهم زدن آن را دارد ...این بارازارمیا مطمئن بود ...اما...اما ازخودش چه ؟! ازمقابله کردن با روژان ؟!..این بار حس می کرد اگر روژان بازهم جنگی مانند دوسال قبل راه بیندازد او می بازد وهمه چیز را به روژان می سپارد ...ازفکر این اتفاق رعشه ای برتنش افتاد ...نباید این اتفاق می افتاد ...این بارهم نباید ببازد ...این بار باید خود ارمیا باشد که زندگی اش را ازاین مهلکه نجات دهد...فقط او...فقط ارمیا...
نمی دانست چه در دلش بود ...اما هرچه بود...باعث شد به طور ناگهانی به تلفن حمله ببرد ...گوشی را برداشت وفوری شماره ارمیا را گرفت ...هیچ وقت شماره ی دفترش را نمی گرفت مگر جز به مواردی که ارمیا موبایلش را جواب نمی داد ...هیچ وقت هم دوست نداشت با آن منشی های خودخواه ومغرور ارمیا دهان به دهان شود....
هنوز صدای بوق خوردن درگوشش بود...دیگر داشت ناامید می شد ...دلش بی قراربود...شاید هنوز مطمئن نبود...اما ارمیا قول داده بود...!
چشمانش را روی هم فشارداد وزیر لب می گفت :
- بردار...توروخدا بردار..بردارارمیا...بردار...
هنوز جمله اش را کامل نکرده بود که صدای بم ومردانه ارمیا درگوشش پیچید ...انگار که با شنیدن صدای او دنیا را به شمیم داده باشند:
- بله ؟
- ارمیا ؟!
- جانم ؟!
- ارمیا کجایی؟!
ارمیا جوابی نداد ...شمیم منتظرشد ...اما بازهم صدایی نشنید ...فقط صدای پچ پچ های ارمیا با یک نفررا درگوشش حس می کرد...قلبش به تپش افتاد...شاید کنارروژان است که نمی تواند صحبت کند!...روی مبلی نشست ودستش راروی شکمش گذاشت ...ناگهان صدای فریاد بلند ووحشت ناک ارمیا بلندشد :
- نکبت داری چه غلطی می کنی ؟!
چشمان شمیم ازترس گشاد شده بود...ارمیا با شمیم بود؟!!!!!!!!!
دستش راازروی شکمش برروی قلش گذاشت که بازهم صدای فریاد ارمیا راشنید :
- پاشو برو بیرون...گند زدی به ماکت...پاشو برو....
شمیم که حسابی ترسیده بود...تازه متوجه شد ارمیابرسر کسی که کنارش است فریاد می زند...دریک آن به گذشته اش پرکشید ...چه روزهای تلخ واما شیرینی داشت!!! روزهایی که ارمیا را می خواست وپذیرفته نمی شد ...! چه فریادهایی که ارمیا برسرش هوار نمی کرد...چه تحقیرهایی که برایش پشت سرهم نمی کردواما حالا ...بعد از دوسال...
صدای ارمیا اورا ازافکارش بیرون کشاند:
- الو؟! شمیم ؟!هستی هنوز؟!
شمیم با صدای لرزانی گفت :
- چرا این جوری داد می زنی ؟!
آن طرف خط ارمیا که به خاطر ورود غیرقابل پیش بینی خاله ودختر خاله اش به زندگی خود هنوز درگیرافکارش بود با صدایی گرفته وخش دارگفت :
- معذرت می خوام ...ترسیدی ؟!
شمیم با صدای آرامی گفت :
- کم مونده بود غش کنم ...بیچاره این کی بود سرش هوارمی زدی؟!
- یکی ازکارمندای تازه کاره ...احسان آوردتش ولی هیچی حالیش نیس...همش خراب کاری می کنه ...اومده بودمثلا ماکت درست کنه ازبس هوله زد هرچی چسبه ریخت روطرح وهمه !...
نفس عمیقی کشید وبعدازسکوتی گفت :
- تو مگه قرارنبود لالا کنی؟!تازه ساعت هفت ونیمه دخترخوب ...
شمیم ازلحن مهربان ارمیا لبخندی زد وگفت :
- داری تنبل بارم میاریا...دیگه خوابم نمی بره فقط زنگ زدم ببینم ...
حرفش را خورد وساکت شد...ارمیا گفت :
- ببینی رفتم دعوا راه بندازم یانه ؟!!!
شمیم با نازگفت :
- خب...خب می ترسم دیگه...
ارمیاباهمان لحن ملایمش گفت :
- شمیم جان ...گلم ...خانومم...عزیزم...نفسم...من به تو چی بگم آخه ؟! شده من قول بدم وبزنم زیرش ؟!نه توروخدا شده ؟!...آخه من صبح به این زودی برم دم خونه اون دوتا عفریته که چی ؟!
- خب ...محض احتیاط بود .تازه یه کاره دیگه هم باهات داشتم ولی اون باشه براشب ؟!
- چی؟!
- ولش کن...وقتی اومدی برات میگم ...مزاحمت نشم به کارت برس...
- شمیم زنگ می زنی مخمو مشغول می کنی بعد نصفه نیمه ول می کنی ؟! بگو دیگه ؟! نکنه ده قلو ازآب دراومد ؟!
شمیم سکوت کرد ومقداری به این حرف ارمیا اندیشید...اولش نفهمید اما بعد که متوجه شوخی اوشد با خنده ی بلندی گفت :
- مسخره...برو به کارت برس ولی... جون شمیم زود برگرد که هم دل من انقدرشور نزنه .هم تو زود بفهمی چیکارت دارم خب ؟!
ارمیا به لحن بچگانه ی شمیم خنده ای کرد وگفت :
- موندم دوتا بچه رو چجوری باهم بزرگ کنم ...!
وباصدای جیغ شمیم خنده اش دوبرابرشد ....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـــ❤ــاشقان رمـــ❤ـــان و آدرس roman98ia.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 50
بازدید کل : 4613
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1